فرهنگ کتاب و کتابخوانی

فرهنگ کتاب و کتابخوانی

فرهنگ کتاب و کتابخوانی

كتابي را كه با هزار زحمت پيدا كرده‌ام و با هزينه‌اي او را به دست آورده‌ام را نه به كسي مي‌دهم و نه مي‌گذارم حتي نگاهي بر كتابم بيفتد. بعد از اين كه خواندمش، مي‌گذارم داخل كتابخانه شخصي‌ام و نمي‌گذارم آفتاب به رويش بيفتد. خيلي گشتم تا پيداش كردم، تازه اگر هم به راحتي پيداش مي‌كردم، باز هم به كسي نمي‌دادم، چون مال خودم است و دلم نمي‌خواهد با كسي تقسيمش كنم. اگر فكر مي‌كنيد نياز به كتاب داريد، برويد و تهيه كنيد و خودتان مطالعه‌اش كنيد.

خوب مي‌دانيم كه سريعا اين سوال به ذهنتان مي‌رسد كه اگر خوانده‌اي، چرا نمي‌گذاري ديگران هم بخوانند و بهره ببرند؟ پس اين مقاله را بخوانيد تا بيشتر بدانيد.

در صندوقچه قدیمی را که باز کردم، بوی نا و نفتالین خورد توی صورتم. چند دقیقه بیشتر وقت نداشتم، خیلی زود خواهرم پیدایم می‌کرد و مجبور می‌شدم صندوقچه گنجم را با او شریک شوم. با ولع هر چه تمام‌تر لباس‌های کهنه و تکه پارچه‌ها قدیمی مادر بزرگم را بیرون می‌ریختم و لابه‌لایشان به دنبال مهره‌ای، تکه چوبی چیزی می‌گشتم تا به مجموعه داشته‌های عجیب و غریبم اضافه‌اش کنم. خیلی طول نکشید، صندوقچه خالی شد و دور برم پر شد از خرت پرت. خبری از مهره و تکه چوب نبود، اما یک چیز اسرارآمیزتر ته صندوقچه به چشم خورد.

یکی از آن کتاب‌های قطع جیبی بود، رویش نوشته بود «حالا نگاه نکن.» مگر می‌شد نگاهش نکرد، تویش پر بود از خط خطی‌هایی از سر بی‌حوصلگی، دلنوشته‌های عاشقانه و نقطه‌نظر‌هایی درباره متن کتاب. به همه اهل خانه نشانش دادم، همه‌شان مالکیتش را انکار کردند، هیچ کس به خاطرش نداشت… گذاشتمش توی کیفم… «حالا نگاه نکن» شد اولین کتاب کتابخانه‌ام.

چند سال می‌آییم جلو. توی هیاهوی یکی از آن مینی‌بوس‌های خطی شلوغ بود که متوجهش شدم. دستانم پر بودند از کیسه‌های پلاستیکی، تعدادشان درست بود. اما یک جای کار می‌لنگید. یکی از کیسه‌ها به هیچ وجه شبیه آنهای دیگر نبود. لابد وقتی که خسته و مانده، اما با لبخند روی یکی از نیمکت‌های محوطه نمایشگاه، سیب‌زمینی می‌خوردیم و کمی به پاهای خسته از پیاده‌روی‌مان استراحت می‌دادیم، یکی از کیسه‌هایم با مال دیگری قاطی شده بود. کتاب «کوری» او که خیلی به درد من خورد، امیدوارم «پرسش‌های چهار گزینه‌ای فیزیک دو و آزمایشگاه» من هم به درد او خورده باشد.

كمی جلوتر می‌آیم. به یك قطار. اینجا ماجرا كمی فرق می‌كند. منتظرم. کمی این پا و آن پا می‌کنم. بدم نمی‌آید همان جا بنشینم و ببینم چه کسی به سراغش می‌آید. اصلا کسی می‌آید؟ با یکی از آن چسب‌های کتابی جلدش کرده‌ام. بالاخره قرار است کلی دست به دست شود. شاید مجبور شود مدت‌ها جایی منتظر بماند تا کسی چشمش بهش بیفتد. تهش هم به تقلید از آن آقای «فیزا آلگان» از علاقه‌ام به این کتاب نوشته‌ام و این‌که چقدر خوب می‌شود اگر به همه فرصت خواندنش را بدهیم. از فرد بعدی هم خواسته‌ام «خداحافظ گری کوپر» را بعد از خواندنش رها کند که برود.

به مقصد رسیده‌ام و باید از قطار پیاده شوم، درها که باز می‌شوند، توی چهره مسافر‌های جدیدی که از کنارشان می‌گذرم، دقیق می‌شوم… یعنی کدامشان همان فرد بعدی خواهند بود؟

این برنامه را دوست دارم. این‌كه كتابم را جا بگذارم و كسی بباید و آن‌را بخواند. کتابت را جا بگذار، کجایش مهم نیست. می‌خواهد داخل صندوقچه قدیمی و فراموش شده خانه پدری‌ات باشد، روی چمن‌های سرسبز نمایشگاه بین‌المللی و یا روی یکی از آن صندلی‌ها آبی رنگ مترو… كتابت را برای آنی جا بگذار كه دوستش دارد.

شما یادتون نمی‌آد، قدیما کتابو می‌خوندن

چه کسی اندازه یک آدم تازه فارغ شده از گردگیری کتاب‌های قطور خانه می‌تواند دچار مالیخولیای روزی شود که دیگر مضحک نباشد، اگر کسی کتابی با حاشیه بنفش و راه راه آبی یا «24 سانت قطر و 12 سانت طول» سفارش بدهد؟

خدا را چه دیدی، شاید روزی این دور و برها هم بشود، مثل الان که عکس دست زیر چانه‌ات را می‌دهی و فرش بافته شده‌اش را تحویل می‌گیری، زنگ بزنی کسی با داربست بیاید هزار تا کتاب را برایت رو هم سوار کند و شروع به کشیدن چهره‌ات کند.

دچار خون خواهی این لحظاتی شده‌ام که کتاب‌ها را گردگیری کرده‌ام. خاک‌خوردن کتاب‌ها به صورت عمودی در کتابخانه بهتر است یا این که آنها را جای آویز از دیوار آویزان کنی؟ انتخاب دیگری باید باشد. اساسا کتاب برای فراتر از کتاب‌خانه و در و دیوار نوشته می‌شود.

انتظار بیشتری باید ازش داشت و کاربردش باید از پودر لباس‌شویی دو کاره بیشتر باشد. سرنوشت شوم کتابخانه بزرگ خانه قبلی‌مان هنوز یادم است. وقتی کتاب‌های یک کتابخانه سال تا سال نگاه هم نمی‌شوند، خب خانه ما شومینه بیشتر لازم داشت. کتاب‌ها را فروختیم و کتابخانه را تکه تکه کردیم و از چوبش برای طبقه‌بندی کمد دیواری استفاده کردیم. کتاب‌های جلد قرمز و آبی و یک‌دست و کتابخانه عظیم و سرتاسری، فقط برای: «دوست داریم کتاب‌هایمان توی چشم باشد و اصلا می‌خواهیم کتاب‌هایمان چشمتان را کور کند و چشم بخورد، این کتاب‌خوانی (کتاب داری) ما. می‌خواهیم بدانید که ما با سوادیم (با کتابیم) و می‌خواهیم بدانند همه که ما هم بله. چه ایرادی دارد. خب آدم بیچاره و خسته‌ای که پولش را می‌دهد و کتاب می‌خرد، اما وقتش را ندارد بخواند و خب به کلاسش هم احتیاج دارد. پولش را صرف کتاب‌کوبیدن به دیوار کروات. صرف‌نظر از ظلمی که به متن کتاب و آن کوزت بیچاره می‌شود که باید گردگیری‌شان کند، می‌شود شاید بردن کتاب به این طریق به خانه‌ها خیلی بد نباشد…

فرهنگ کتاب و کتابخوانی

خواب خوبی باید باشد شهری که این بار همه اشیایش به جای شکلات از جنس کتاب است. این که قفسه‌های کتاب‌هایمان خودشان کتاب باشند، پایه‌های میز مطالعه‌مان کتاب،… باشد خیلی وجدآور است. چه ایرادی دارد این که کسی اندازه یک دیوار کتاب بگذارد روی هم و روی حاشیه‌اش نقاشی کند؟ اگر فراموشمان نشود که کتاب آن یار مهربانی است که برای خواندنش سواد آموختیم و با تابلو، قاب عکس، پایه میز، آلبوم عکس و… فرق‌هایی دارد. دردها و حرف‌هایی دارد و کاربردش قبل از مرحله خاک خوردن در کتابخانه خواندن مطالب درونش است. (شما دلتان می‌آید کسی مثلا 600 جلد مثنوی معنوی را بگذارد روی هم تا عکس یک خرس پاندا را بکشد؟) شما می‌توانید هر جور که بخواهید کتاب‌هایتان را روی هم بچینید. شیشه پاک کنید، دومینو بازی کنید، جای لگو با کتاب‌هایتان خانه‌سازی کنید، اما یادتان هست که آن قدیم‌ها کتاب‌ها را می‌خواندند؟

مرضی است که تازه به جان ما افتاده، کتابی را که می‌خواهیم بخوانیم باید هرچه بیشتر و بیشتر تمیز و خوش آب و رنگ باشند. کتاب‌های باارزشی که چاپ قدیم زرد شده و کهنه باشند، با نگاه چپمان مواجه می‌شوند و عنایتی شاملشان نیست.

انگار ما نبودیم که در 15 سالگی «مادام بواری» و «رگتایم» را در حالی می‌خواندیم که عطف هر دوکتاب در حال فروپاشی بود و صفحه‌های خاک گرفته‌شان تمام مدت به فین فین می‌انداختمان. پس چرا با گذشت فقط چند سال بی‌خیال معنا شده‌ام وهر جلد زیبا و دلفریبی نگاه من را دنبال خودش می‌کشد؟

بخش ادبیات کتابخانه دانشگاه ما پر است از این کتاب‌ها. کتاب‌هایی با جلد گالینگور بد رنگ و بی‌نام و نشان. که تازه وقتی بازشان می‌کنی می‌فهمی چه کتابی را برداشته‌ای. من حتی با کتاب‌هایی مواجه شده‌ام که از فصل دوم شروع می‌شوند. حالا این کتاب‌های پیر و خردمند چه دارند تا من را جذب کنند؟ تقریبا هیچ چیز.

اما همه ماجرا این نیست. استثنائاتی هم وجود دارد و آن وقتی است که در کتاب‌فروشی‌های انقلاب در حال پرسه زدن هستی و منتظری چشمت به کتاب گم‌شده‌ات (به تقلید از نیمه گم‌شده) بیفتد تا آن را بخری. دیگر مهم نیست که فکر می‌کنی ورق‌های زرد شده‌اش کپک زده‌اند و بوی گند می‌دهد.

این است که ترجیح می‌دهم به یک کتاب‌فروشی امروزی بروم و ببینم کتاب‌های مورد علاقه‌ام با نظم و ترتیب کنار هم چیده شده‌اند. و وقتی صفحه اولشان را باز می‌کنم بوی نویی‌شان به دماغم بخورد و من را برای خریدن وسوسه کند. هرچند درون زیباترین کتاب‌ها مهملاتی را پیدا کرده‌ام که باعث شده به این زیبایی‌طلبی افراطی لعنت بفرستم و احساس کنم فریب خورده‌ام.فرهنگ کتاب خواندن

حالا کاملا به تاثیر ظاهر کتاب ایمان دارم. کتاب‌هایی با جلد دلفریب خوش نقش و نگار و صفحه‌های ورق نخورده، از من تمنا می‌کنند که بخرمشان. اما دیگر حواسم را جمع می‌کنم که قربانی جلوه‌گری‌شان نشوم.

بازدید:432685

رتبه مقاله درگوگل:Google4.5

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *